ضعف و ناتوانی کشور دیگر به شدیدترین مراحل
رسیده بود و پدرم وعده کثیری از میهنپرستان دیگر از سرنوشت شومی که تمدن باستانی
ما دچار آن شده بود افسرده و خشمناک بودند.
پدرم در سال ۱۲۵۶ در استان مازندران که نزدیک بحر خزر است پا به عرصه
وجود گذاشت. او برخلاف پادشاهان قاجار که چنانکه گفتم از نژاد ترک بودند، از
خانواده اصیل ایرانی بود و پدر و جدش در ارتش ایران با سمت افسری خدمت کرده بودند.
جد او در یکی از جنگهای ایران و افغانستان از خود، شجاعت و رشادت مخصوصی نشان
داده و پدرش فرماندهای هنگی را که در استان مازندران ساخلو داشت عهدهدار بود. در
ایامیکه پدرم که در آن اوان رضا خان نام داشت چهل روز بیش از عمرش نگذشته بود
پدرش جهان را بدرود گفته و مادرش مصمم شد فرزند کوچک خویش را به تهران بیاورد. در
این مسافرت در عرض راه از شدت سرمای زمستان نزدیک بود فرزند خردسال وی تلف گردد.
وقتی
پدرم چهارده سال بیش نداشت در بریگاد قزاق که در سال اول ولادت وی تشکیل یافته بود وارد خدمت شد و در آن هنگام
اصلا سواد نداشت زیرا در آن زمان تعلیم و تربیت منحصر به فرزندان مردم متمول و
مقتدر و روحانیون بود که علم و معرفت را مخصوص خویش دانسته از اشاعه و نشر آن در میان
مردم جلوگیری میکردند به این منظور که در اثر نادانی و جهل عمومی خود در مملکت
مطلقالعنان باشند و هرچه میخواهند بکنند.
روزی
که پدر من تاجگذاری کرد طبق رسوم کهن و باستانی ایران عناوین شاهنشاه و ظلالله
«مؤید به تائیدات الهی» و «قبله عالم» ویژه وی گشت ولی در همان هنگام سلطنت چه
آنگاه که شخصیتهای خارجی را بار میداد و یا آنگاه که با من صحبت میکرد خوش داشت
که خویشتن را سربازی ساده بشمارد.
ترقی
و پیشرفت پدرم در اثر سجایای ذاتی و شخصیت بارزی که داشت سریع بود. در آن زمان
ارتش ایران افسران جزء نداشت یعنی افسرانی که از مرحله سربازی صاحب درجه شوند در
ارتش نبود و در نتیجه در دوره خدمت باید از مقام سربازی دفعتاً به مقام افسری جستن
کند. معمولا این طرز ترقی در ارتش ایران سابقه نداشت ولی در مورد پدرم شخصیت
برجسته وی را نمیشد نادیده گرفته او شانههائی پهن و قدی کشیده و بلند و قیافهای
مردانه و باصلابت داشت و از تمام وجنات وی آنچه بیش از همه جلب توجه میکرد چشمان با نفوذ وی بود که تا باطن کسانی که با وی
روبرو میشدند تأثیر میکرد و مردان نیرومند را میتوانست به لرزه اندازد. شنیدهام
که افسران روسی که فرماندھی بریگاد قزاق ایران را داشتند از او حذر داشتند و عملا
از وی میترسیدند.
مسئله
ای که پدرم را به ترقی و پیشرفت بیش از همه چیز موفق ساخت عادت وی به مطالعه بود.
با آنکه از حیث سن و سال جوان نبود از شروع به تحصیل و فراگرفتن خواندن و نوشتن
احساس شرمساری نمیکرد و هر روز پس از فراغ از خدمت نظامی با نهایت بردباری در
سربازخانه وقت خود را به کمک یکی از دوستان خود به خواندن و نوشتن میگذرانید.
برای مطالعه از چراغ کم نور و ضعیف سربازخانه
استفاده میکرد و وقتی خسته میشد از اطاق کوچکی که داشت بیرون آمده به چراغهای
شهر تهران که از دور تلالو داشتند نظاره مینمود.
در آن
زمان کسی به زندگانی سربازی رغبتی نداشت و چون دولت در کشور دارای قدرت نبود و نمیتوانست
مالیات معمولی را وصول کند و از عهده پرداخت حقوق عمال دولت برآید، سربازها گاهی
به تخم مرغ فروشی و زمانی به به هیزم شکنی و نظائر آن معاش خود و خانواده خود را
تأمین میکردند و هرگاه برحسب تصادف دولت میتوانست چیزی بعنوان حقوق به آنها بدهد
غالباً مقداری آجر یا سایر وسایل ساختمانی بود زیرا معمولا پول نقد در خزانه دولت وجود
نداشت. پدرم حکایت میکرد که روزی قرار بود وزارت امور خارجه یک نفر از شخصیت های
مهم را به شام بپذیرد و چون وزارتخانه پول نداشت ناگزیر از چند نفر از کسبه بازار
وجه لازم را وام گرفتند و وسائل پذیرائی را راه انداختند.