فصل چهارم
تعلیم و تربیت شاه
چون
پدرم مصمم بود که اصول ترقی و تعالی دنیای غرب را در ایران به کار اندازد بنابراین
وقتی مرا به اروپا فرستاد کسی ابراز تعجب نکرد زیرا همه میدانستند که وی میخواست
ولیعهد خود را با تمدن مغرب زمین بیشتر آشنا ساخته و سرّ موفقیت ملل باختری را بر
وی آشکار سازد.
برای
انتخاب کشوری که باید در آن به تحصیل اشتغال ورزم پدرم مدتها اندیشه و تأمل داشت
زیرا در عین آنکه آثار تمدن و ترقی و تعالی غرب را بدیده تحسین مینگریست بطور کلی
به بیگانگان اعتقاد و اطمینان نداشت و پس از مدتها مطالعه تصمیم گرفت مرا به سوئیس
بفرستد. به نظرمن این انتخاب از آن جهت به عمل آمد که پدرم میخواست تحصیلات من در
کشوری انجام گیرد که از رنگها و تعلقات سیاسی برکنار باشد و چون سوئیس کشور کوچکی
بود که همیشه در کشمکشهای سیاسی اروپا جنبه بیطرفی را رعایت میکرد آن کشور بر
سایر نقاط ترجیح داشت، و مشاورین وی محیط کشور سوئیس را برای کسی که جداً در پی
تحصیل باشد مناسب تشخيص دادند.
من
در ماه اردیبهشت سال ۱۳۱۰ از
دبستان نظام فارغالتحصیل و در شهریور همان سال پس از گذرانیدن تعطیلات تابستانی
آماده عزیمت به سوئیس شدم. به امر پدرم یکی از پزشکان معروف بنام دکتر مؤدب نفیسی
که در کودکی بیشتر بیماریهای سخت مرا معالجه و مداوا کرده بود بعنوان سرپرست و طبيب
مخصوص من تعیین شد و مقرر گردید که کلیه امور تحصیلی و شخصی من در سوئیس زیر نظر و
با مسئولیت او اداره شود.
آقای
مستشار هم که قبلا معلم ادبیات فارسی من بود مقرر شد با من به سوئیس بیاید تا در
آنجا نیز درس فارسی من ادامه یابد. ضمناً با صلاحدید پدرم قرار شد برادر و دو نفر
از دوستان دبستان نظام نیز با من همراه باشند. انتخاب این دو دوست به خود من
واگذار شد و من هم حسین فردوست (که قبلا هم از او نام بردهام) و بعد مهرپور
تیمورتاش فرزند وزير دربار پدرم را پیشنهاد کردم و پس از آنکه مورد قبول قرار گرفت
باتفاق آنها عزیمت نمودم (اما چند سال چون وزیر دربار مورد بیمهری شدید پدرم قرار
گرفت مهرپور اجباراً به وطن بازگشت).
در
بندر پهلوی با پدر و مادر و دیگر اعضای خانوادهام که به مشایعت من امده بودند،
وداع کردم و باتفاق دکتر نفیسی و آقای مستشار و برادرم و دو تن از دوستان فوقالذکر
وارد کشتى شدیم و بطرف بادکوبه حرکت کرديم و بعد از عبور از لهستان و آلمان به سوئیس
و شهر ژنو رسیدیم. لازم به ذکر نیست که این سفر برای ما چهار جوان که تا آن وقت
هنوز از موطن آسیائی خود بیرون نرفته بودیم بسیار جالب توجه بود. در ژنو مدت دو
هفته در کنسولگری ایران اقامت کردیم و سپس در لوزان به یک مدرسه خصوصی وارد شدیم.
در لوزان من و برادرم در یک خانواده سوئیسی زندگی میکردیم. رئیس این خانواده مردی
بود به اسم آقای مرسیه که سه پسر و دو دختر داشت و من از اقامت و زندگی در بین این
خانواده مهربان بسیار لذت میبردم. دوستان ایرانی من در مدرسه بطور شبانروزی به سر
میبردند و با ما زندگی نمیکردند. یکسال از اقامت ما در بین این خانواده گذشته بود
که با صلاحدید سرپرست و دستور پدرم به یک مدرسه شبانروزی بنام (له روزه) که بین
لوزان و ژنو قرار داشت منتقل شدیم و علت این انتقال آن بود که پدرم میخواست
تحصیلات من به شکل عادی و منظم صورت گیرد و از انضباطی که در مدرسه شبانروزی وجود
داشت برخوردار باشم. مدرسه سابق که روزانه بود تقریبا ۱۵۰ محصل پسر و دختر داشت ولی مدرسه اخیر یک و نیم برابر آن دانش آموز پسر داشت
و دخترها را نمیپذیرفت. ضمناً ترتیبی داده شد که چهار برادر دیگر من نیز سال بعد در
این مدرسه تحصیل کنند.
اقامت
چهار ساله من در سوئیس یکی از مهمترین ادوار زندگی من بوده است و محیط دموکراسی و
کاملا غربی سوئیس در روحیات و اخلاق من پس از نفوذ معنوی پدرم بیش از همه تأثير
داشته است.