چنانکه
گفتم در اثر وجود کاپیتولاسیون اتباع خارجی را (از جمله بلشویکهایی که عده زیادی
از آنها وارد ایران شده بودند) نمیشد در محاکم دادگستری ایران نسبت به جرائمی که
مرتکب میشدند محاکمه کرد و حقیقت این است که محاکم صاحب نفوذ و صلاحیتی هم که
بتوانند این وظیفه را انجام دهند وجود نداشت و طبعاً فقدان محاکم صلاحیتدار یکی
از معاذیر موجه بیگانگان برای ادامه کاپیتولاسیون بود. در امور اقتصادی نیز
استقلال کامل نداشتیم زیرا سلاطین قاجار امتیازات اقتصادی گوناگون به بیگانگان
داده بودند. نیروی خارجی و دزدان متجاسر خانگی در سراسر کشور به میل خود رفت و آمد
داشتند و مردم در فقر و جهل و بیماری بسر میبردند و بیچارگی و عدم رضایت و فلاکت
همه را گرفته بود. در میان این همه بدبختی که ملت ایران با آن دست به گریبان بود
سلطان وقت تنها فکری که داشت این بود که سفرهای پرهزینهای به اروپا بکند و به سرگرمیها
و گشادبازیهای مخصوص خویش امرار حیات نماید. در چنین وضعی یکنفر میهنپرست حقیقی
جز احساس خجالت و سرافکندگی چه میتوانست بکند؟
ظاهراً
جبر زمانه و ضرورت امور و تمایل ملت حکم میکند که در مواقع معین یک نفر مرد توانا
برای رهائی مردم پیدا شود. این چنین مردی سرنوشت کشور را تغییر میدهد و جریان
تاریخ را دیگرگون میسازد. در آن ایام شواهد بسیاری بود که ثابت میکرد پدر من یک
چنین مردی تواند بود. در سال ۱۲۹۸
افسران روسی هنوز فرماندهی بریگاد قزاقی ایرانی را عهدهدار بودند. این افسران
اسماً همه از روسهای سفید بودند ولی بعضی از آنها، خود را به بلشويکها فروخته بودند
و هنگامی که این بریگاد مأمور شد با قوای روس سرخ که استانهای شمالی را گرفته
بودند به عملیات خصمانه مبادرت نماید افسران بلشویک آشکارا به ایران خیانت کردند.
روحیه ناسیونالیزم پدرم وی را بطور قطع معتقد ساخت که ایران را باید از شر تمام
افسران روسی بریگاد خلاصی داد.
در
ماه مرداد سال ۱۲۹۸
پدرم ندای وجدان خویش را پذیرفته و وسیلهٔ اخراج افسران روسی بریگاد قزاق را فراهم
ساخت و خود فرماندهی آن را به عهده گرفت و دولت ایران بلافاصله اقدام پدرم را
تأیید و تصویب نمود. پدرم عقیده خویش را پنهان نداشت که باید بالمآل هرگونه نفوذ
خارجی را در ایران به حداقل رسانید.
از آن روز به بعد پدرم مراحل کسب اقتدار را
بسرعت طی کرده و صاحب قدرت کامل گردید. برای حصول این منظور با یکنفر جریدہ نگار
فعال بنام سید ضیاءالدین طباطبائی اتحاد کرد. این شخص که فرزند یکی از روحانیون
بود با کمال شهامت درباره اوضاع وخیم دولت و سایر امور کشورى مقالات متعددی انتشار
میداد و افکاری انقلابی داشت و میتوانست در همان هنگام که پدرم بوسیله قدرت
نظامی پایتخت ایران را تحت فشار قرار میداد او نیز اولیای امور را تحت اعمال نفوذ
سیاسی قراردهد.
پدرم
از شهر قزوین که یکی از شهرهای شمال غربی ایران است نیروی خویش را بطرف تهران حرکت
داد و در ماه اسفند ۱۲۹۹ ضمن
یک کودتای بدون خونریزی حکومت ضعیف و متزلزل ایران را بر انداخت. سیدضیاءالدین ریاست ھیئت وزیران و پدرم سمت وزارت جنگ و
فرماندھی کل قوا را به عهده گرفتند.
دیری نگذشت که سید ضیاءالدین که از اصلاحطلبان
تندرو بود شروع به اجرای تصمیماتی نمود که طبقه ثروتمند و محافظه کار کشور را با
خود طرف نمود. به عقیده من پدرم با سیدضیاءالدین نه از نظر عقاید سیاسی و اقتصادی
بلکه از نظر تشخیص موقع و طرز عمل موافقت نداشت چنانکه سه ماه پس از وقوع کودتا،
احمدشاه دیگری را به سمت ریاست وزراء منصوب نمود و پدرم با این انتصاب مخالفت
نکرد.
پدرم
در کابینههای متوالی مقام وزارت جنگ را داشت. ولی پرواضح بود که یگانه مقام صاحب
نفوذ در آن کابینهها جز شخص او کسی دیگر نبود تا آنکه در سال ۱۳۰۱ به مقام نخستوزیری رسیده و بلافاصله احمدشاه که مردی مردد و متزلزل بود
برای مدت نامعلومی از ایران به اروپا رفت.