از
ورزشهای جدید به فوتبال و بکس نیز بسیار علاقه داشتم و بخاطر دارم که مربی بکس من
همیشه عینکی به چشم میزد و روزی در حین تمرین عینکش از چشمش افتاد که من آن را از
زمین برداشتم و به او رد کردم که بر چشم نهاد و بار دیگر به تمرین ادامه دادیم.
بازی دیگر من و دوستانم در آن موقع چوگان
بازی با دوچرخه که فوق العاده جالب توجه و هیجانانگیز به نظر میرسید و تا آنجا
که اطلاع دارم ما اولین چوگانبازان دوچرخه سوار ایران بودیم.
ظاهراً
با اینکه بر حسب عادت ولیعهد باید تا حدی متکبر باشد و با افراد عادی نیامیزد ولی
تا آنجا که به خاطر دارم من در دوران ولیعهدی چنین صفاتی نداشتم و امیدوارم که در
حال حاضر نیز چنین نباشم. در آن موقع دوست صمیمی من پسری بود بنام حسین فردوست که
پدرش ستوان ارتش بود. حسین در دوران تحصیل در سوئیس هم با من همدرس بود و بعد با
درجه سرهنگی سمت استادی دانشکده افسری را عهدهداری میکرد. و فعلا در گارد
شاهنشاهی مشغول انجام وظیفه است.
در
دوران ولیعهدی همه روزه پدرم یکی دو ساعت از وقت خود را با من میگذراند و از سن
نه سالگی ناهار را هم با او صرف میکردم. منظور او از این برنامه منظم آن بود که
شخصاً از وضع من با خبر شود و من از جریان اوضاع کشور آگاه گردم. کمی بعد از
تاجگذاری پدرم دچار بیماری حصبه شدم و چند هفته با مرگ دست و گریبان بودم و این
بیماری موجب ملال و رنج شدید پدر مهربانم شده بود. در طی این بیماری سخت، پا به دایره
عوالم روحانی خاصی گذاشتم که تا امروز آن را افشاء نکردهام. در یکی از شبهای
بحرانی کسالتم مولای متقیان علی علیهالسلام را بخواب دیدم در حالیکه شمشیر معروف
خود ذوالفقار را در دامن داشت و در کنار من نشسته و در دست مبارکش جامی بود و به من
امر فرمود که مایعی را که در جام بود بنوشم. من نیز اطاعت کردم و فردای آنروز تبم
قطع شده و حالم بسرعت رو به بهبودی رفت. در آن موقع با آنکه بیش از هفت سال نداشتم
با خود میاندیشیدم که بین آن رؤیا و بهبودی سریع من ممکن است ارتباطی نباشد ولی
درطی همان سال دو واقعه دیگر برای من رخ داد که در حیات معنوی من تاثیری بسیار عمیق
بر جای نهاد.
در
دوران کودکی تقریباً هر تابستان همراه خانواده خود به امامزادہ داود که یکی از نقاط منزه و
خوش آب و هوای دامنه البرز است میرفتیم. برای رسیدن به آن محل ناچار بودیم که راه
پر پیچ و خم و سراشیب را پیاده و با یا با اسب طی کنیم. در یکی از این سفرها که من
جلو زین اسب یکی از خویشاوندان خود که سمت افسری داشت نشسته بودم ناگهان پای اسب
لغزیده و هردو از اسب به زیر افتادیم. من که سبکتر بودم با سر بشدت روی سنگ سخت
وناهمواری پرت شدم و از حال رفتم. هنگامی که به خود آمدم همراهان من از اینکه
هیچگونه صدمهای ندیده بودم فوقالعاده تعجب میکردند.
ناچار برای آنها فاش کردم که در حین فرو افتادن
از اسب حضرت ابوالفضل عليهالسلام فرزند برومند علی عليهالسلام ظاهر شد و مرا در
هنگام سقوط گرفت و از مصدوم شدن مصون داشت. وقتی که این حادثه روی داد پدرم حضور
نداشت ولی هنگامی که ماجرا را برای او نقل کردم حکایت مرا جدی تلقی نکرد و من نیز
با توجه به روحیه وی نخواستم با او به جدل برخیزم ولی خود هرگز کوچکترین تردیدی در
واقعیت امر و رؤیت حضرت عباس بن علی (ع) نداشتم.