تشکیلات
ارتش فرسوده و از هم پاشیده و اسلحه و تجهیزات آن کهنه و مندرس (در تمام ارتش بیش
از چند توپ کهنه وجود نداشت) و روحیه افراد بسیار ضعیف بود. اما چيزى که در نظر پدر من از همه اسفناكتر بود
اين بود که میدید افسران بیگانه به ارتشی که او جزو آن بود فرماندهی داشتند و خوب
میتوان حدس زد که وقتی پدرم میدید که فرمانهائی که به او میدهند غالباً بجای
اینکه از پایتخت ایران صادر شود از پایتخت روسیه صدور پیدا میکند چه حالی داشته و
بر وی چه میگذشته است. بعقیده من حس وطنپرستی و ناسیونالیزم شدیدی که در پدر من
وجود یافته بود در اثر این بود که معنی تسلط بیگانگان را بواقع دریافته بود.
پدرم
در دوران سربازی و افسری خود در جنگهای متعدد مخصوصا در مبارزه با عشایر خودسر و متجاسری
که در بسیاری از نقاط ایران شهرها و قصبات را معرض تعدی و تاراج قرار داده بودند شرکت
کرده بود. تاریخ ایران نشان میدهد که هروقت دولت مرکزی ضعیف و ناتوان بوده است
ایلات و عشایر به قتل و غارت پرداخته و بالعکس هر وقت دولت قوی بوده است و آنها را
تحت فرمان خود آورده در تجدید بنای کشور سهمی مهم داشتهاند. پدرم گذشته از
مأموریتهائی که برای سرکوبی عشایر متعدی ایران پیدا میکرد با راهزنانی که غالباً
دستههایی بصورت قشون تشکیل داده و در نواحی مختلف ايجاد ناامنی میکردند و پس از
انقلاب روسیه با بلشویکهائی که به تسخیر کشور پرداخته بودند جنگهای متعدد کرده
بود.
داستان
تأثرانگیزی که پدرم از احساسات خود در جنگی با یکی از دستههای راهزن برای من
حکایت کرد هنوز بخوبی در خاطرم مانده است. پدرم میگفت در اثنای این مبارزه ناگهان
آنقدر از اوضاع مغشوش ایران متنفر شدم که عمداً خود معرض گلوله دزدان قرار دادم.
پدرم که در آنوقت اسب سفیدی سوار بود برای دزدان هدف بسیار آشکار و آسانی بود ولی
هیچ یک از گلولههای دشمن به او اصابت نکرد.
باید
دید این احساسات پدرم از کجا ناشی شده بود؟
امروز
میتوانم او را در برابر دیدگان باطن خویش مجسم کنم که بر اسب سفید خود سوار و از
اوضاع اسفناک کشور آثار شرمندگی در چهره مردانه و باصلابت وی نمایان است. براستی
که در آن ایام خاک ایران را نمیشد بنام کشور خطاب کرد زیرا این خاک پرافتخار
حکومت مرکزی که شایسته عنوان حکومت باشد نداشت. قسمتی بزرگی از نواحی ایران زیر
پنجه تسلط خوانین و روسای محلی بود که ظاهراً نسبت به شاه برای حفظ آبروی او اظهار
وفاداری میکردند ولی در عمل مختار مطلق بودند و در ناحیه خود هرچه میتوانستند
نسبت بمردم تعدی میکردند و بر فلاکت آنان میافزودند. در آن هنگام ارتش مجهز با
وسائل و تشکیلات جدید وجود نداشت و نیروهای مسلحی ھم که بود نسبت به ایران تعهد
وفادارى و اطاعت نداشتند. نظم و امنیت از میان رفته محاکم دادگستری غیر موجود
وقضاوت بوسیله حکام شرع و خانهای عشایر
اجرا میشد. در قسمت عظیم کشور قانون تسلط قوی بر ضعیف اصل مسلم به شمار میرفت و
هر که دستش میرسید به تعدی و اجحاف و آنکه توانائی نداشت به کشیدن بار زور و تعدی
مشغول بود.
وضع
امنیت به درجهای اسفناک بود که حتی در تهران یعنی پایتخت کشور مردم شبها پس از
غروب جز در مواقع فوق العاده برای آوردن پزشک که بزحمت پیدا میشد و نظائر آن از
خانههای خود بیرون نمیآمدند زیرا میدانستند که به احتمال قوی دچار اوباش غارتگر
محله واقع میشوند. وسائل ارتباط و مواصلات از زمان داریوش روز به روز بدتر شده و
غیرقابل اطمینان گشته بود بطوریکه مسافرینی که میخواستند از تهران به مشهد بروند،
برای رهائی از دست دزدان و راهزنان عرض راه مجبور بودند، از طریق روسیه مسافرت
کنند. برای رفتن به خوزستان که یکی از استانهای جنوب ایران است مردم از راه ترکیه
و عراق سفر میکردند.