صفحات

جستجو در مندرجات کتاب

۱۳۹۶/۰۲/۱۸

(۴۰)



در انجام این وظیفه هر روز دو بار صبح و عصر برای بازدید وضع سربازان و واحدهای ارتش به تأسیسات و ادارات نظامی سر کشی می‌کردم و در مانورها شرکت می‌نمودم و در عملیات افراد نظارت مستقیم داشتم و حتی مشق سربازان را زیر نظر می‌گرفتم و گاهی شب‌ها هم به مانورهای نظامی می‌رفتم. این برنامه سنگین بود و زندگانی را یکنواخت می‌کرد ولی چون به ارتش علاقه بسیار داشتم و در تجدید و تشکیل ارتش نوین خدمتی بعهده من محول بود احساس خستگی نمی‌کردم. در همان موقع بود که به مرحله زناشوئی وارد شدم و با یک شاهزاده خانم مصری (والاحضرت فوزیه) ازدواج کردم که تفصیل آن در فصول آینده نگاشته می‌شود.

علاوه بر وظایف نظامی که بر عهده داشتم مجبور بود هر روز پدرم را ملاقات کنم و این ملاقات‌ها گاهی صبح و اغلب نیم ساعت قبل از ظهر صورت می‌گرفت و در موقع صرف ناهار در حضور وی بودم و چه بسا اتفاق می‌افتاد که بعدازظهرها نیز برای پارهای از امور احضار می‌شدم و در تمام ملاقات‌های روزانه درباره اوضاع جاری و سیاست داخلی و خارجی کشور مذاکره می‌کردیم. در مسافرت‌هائی که پدرم به نواحی مختلف ایران می‌کرد نیز با او همراه بودم زیرا پدرم علاقه داشت که مرا با خود به نقاط گوناگون مملکت برده و با وضع عمومی مردم و موقعیت جغرافیائی کشور و مسائل مربوط به هر ناحیه آشنا سازد و در طی این مسافرت‌ها هم راجع به جزئیات امور با من مذاکره می‌کرد ولی باید دانست که کلمه مذاکره در این مورد کاملا به معنای واقعی خود استعمال نشده است زیرا اصولا کلیه مأمورین دولت و مسئولین امور کشور در هنگام صحبت بقدری مرعوب وی واقع شده و جانب تکریم و ادب را نگاه می‌داشتند که مجال مذاکره بمعنای واقعی کلمه باقی نمی‌ماند. من هم اغلب با اشاره و اختصار عقاید و نظریات خود را بدون اینکه جنبه مذاکره و مباحثه داشته باشد، به سمع او می‌رساندم ، با وصف این در آن سن نوزده سالگی گاهگاه هم عقاید خود را صریحاً در مسائل مختلف به وی عرضه می‌داشتم و عجب این بود که او همیشه نظرات و عقاید مرا بادقت و حوصله استماع می‌نمود و پیشنهادات مرا کمتر رد می‌فرمود. مثلا دراثر شفاعت مصرانه من بسیاری از زندانیان سیاسی آزادی یافتند. شاید جای افسوس باشد، ولی یکی از این افراد دکتر مصدق بود که بعداً در دوره زمامداری خود چیزی نمانده بود که کشور را به افلاس بکشاند و سلسلهای را که پدرم بنیاد نهاده بود براندازد. با آنکه مصدق بارها گفته بود که من جان وی را از خطر مرگ نجات داده‌ام همه دیدند که این دین را به چه طریق عجیبی ادا کرد و چگونه از من حق شناسی نمود!

پدرم مصدق را به اتهام همکاری با یک دولت خارجی و توطئه بر علیه دولت ایران توقیف کرده بود و نمی‌دانم درفکر وی چه می‌گذشت که مخالفین خود را به همکاری با خارجی‌ها مخصوصاً انگلیس‌ها متهم می‌کرد. مصدق به نقطه دورافتاده و بد آب و هوائی تبعید شد و چون پیر و علیل بود به احتمال قوی از این تبعید سلامت بازنمی‌گشت ولی من از او شفاعت کردم و وی پس از چند ماه آزاد گردید. در فصل آینده شرح خواهم داد که از این آزادی چه استفاده‌ای کرد. گاهی که در این باره فکر می‌کنم در صحت اقدام آن روز خود و شفاعت از وی مردد می‌شوم ولی نسبت به اغلب کسانی که در اثر شفاعت و کوشش من از زندان آزاد شدند احساس مسرت و خرسندی می‌کنم.

واقعه جالب دیگری در اثر روابط صمیمانه خود و پدرم در آن روزگار به خاطرم مانده است. در این واقعه حق به جانب پدرم بود و من در اشتباه بودم. روزی در معیت او از ناحیه کلاردشت دیدن می‌کردم و هنگامی که برای رفع خستگی به چادری که برای ما ترتیب داده بودند رفتیم پدرم در حالی که در چادر قدم می‌زد در ضمن صحبت گفت «میل دارم دستگاه‌های دولتی کشور را طوری اصلاح کنم که اگر روزی چشم از جھان پوشیدم امور مملکت بدون نظارت مستقیم مقامات بالا جریان عادی خود را طی کند».